برای نوشتن حرفهای دلم نیاز به مقدمه نمی بینم ، من در سن بسیار کم ازدواج کردم ، در اوایل زندگی خیلی خوشبخت بودیم و زندگی خوبی داشتیم ولی این خوشبختی زیاد دوام نیاورد .
شغل همسرم ساختمانی بود بعد از یک مدت کار ساختمان کم شد و کم شدن کار باعث شد که همسرم با دوستان ناباب بگردد ، هر وقت که بیرون میرفت و میآمد بوی سیگار می داد ، یک روز از او سؤال کردم : سیگار مصرف می کنی ؟ گفت : نه ! و انکار کرد که کمکم متوجه شدم که نه تنها سیگار ، بلکه تریاک و شیشه هم مصرف می کند .
درباره این سایت