آسمان تیره شده بود و روز جایگاهش را به شب میداد، در شرایطی که چند روز در آن درگیر بودم و ناراحت و خسته ؛دیگر طاقتم تمامشده بود. حال بسیار بدی داشتم و ناخواسته وسط آشپزخانه بهزانو درآمده بودم و دست خودم نبود. زارزار گریه میکردم وهیچ راهی به ذهنم نمیرسید. اما باز مثل همیشه ته دلم آرام بود؛ زیرا همیشه به خدا ایمان داشتم و دارم .
درباره این سایت